حسرت
.
. امروز سال روز فراق عزیزی بود. با اینکه در کنار همه بود ولی بی کس وتنها بود.وقتی ناراحتی واشک همسر ،دخترها و
پسرش رو میدیدم ،مخصوصا بی تابی دختری که بیشتر از همه مادرش رو رنجونده بود به این باور رسیدم که ما آدمها تا عزیزی رو از دست ندیم قدر ش رو نمی دونیم واین خیلی غم انگیز.
غم انگیز که شاید این مادر همیشه در حسرت یک نگاه مهربون
یک نوازش گرم وصمیمی
یک تشکر ساده و پر از مهر
یک صحبت دوستانه
پرپر زده باشد
و این حسرت ها ست که داره عزیزانش رو می سوزونه واین گونه در فراق مادر بی تابی میکنند.
اما حضور این مادر تکرار نخواهد شد. افسوس وافسوس ...وو این بی تابی ها را چه سود؟
و یاد نوشته عزیزی افتادم که :
دستهایم را بفشار به گرمی زیر انگشتا نت
اکنون که تشنه محبتم
نوازش کن گیسوانم راعاشقانه
روز گاری می رسد که تو غرق در افسوس ومن ایینه دار غربتم
هر سحر گاه گلی تازه برو یان،گلستان وجودم را
بگذارپیش گویی کنند دستهایت،پر پر گلها به روی تربتم را
هر کلامم راصبورانه معنا کن در فرهنگ ادراکت
هر لحظه ی تاریکم را شمعی ببخش در تاریک خانه ی ابهامت
روزگاری دیر یا زود میرسد
انوقت... آه تو پاسخ نمی گوید حسرتم را، اشک تو جبران نمی کند آرزویم را
شمع سیاه نور افشانی نمی کند مدفنم را، تا فرصت هست چشمهایم را عشق بورز
تا وقت هست لمس کن پیکرم را، تا دلی هست ،رمقی هست ،قاب تمجید بگیر پیرامونم را
آخر قاب زرین و نوارهای سیاه اسیر میکنند شوکتم را ،دلگیر میکنند عزلتم را،تا چشم امید به میثاق تو هست، حامی من باش،گودال
بی رحم زمین که نگهبان نیست بدنم را
امروز مرا دریاب، مرور کن حضورم را ...
فردا که رسید ،وقت سوگواری است، دنیای دریغ است ، فردای فردا نیز میرسد،
نیز میگذرد ،باران خواهد شست خاطره ام را....
و من می گم تا کنار هم هستیم همدیگه رو ببینیم ،درک کنیم وقدر بدونیم.
به امید روزی که در حسرت چیزی نسوزیم.