عشق از روی هوس از نگاه مولوی
مولانا داستان عشقِ هوسى را، بدین شرح بیان میکند:
روزى پادشاهى در صید، دخترى را دید و صید او شد. آن دختر را به هر قیمت بود به چنگ آورد. روزى چند از وصال نگذشته بود که دختر بیمارشد و هر چه پزشکان حاذق در مداواى او کوشیدند، کمتر نتیجه گرفتند. سلطان که از طبابت پزشکان ناامید شده بود، به مسجد رفت و ازحقتعالى کمک طلبید. در حال مناجات و گریه به خواب رفت و در خواب دید پیرى به او مىگوید: فردا غریبى وارد شهر مىشود که علاجدختر به دست اوست.
شاه در روز بعد از دریچه قصر به راه چشم دوخته بود که ناگاه دید مسافرى از دور پیدا شد. وقتى به نزدیک آمد مشخصات او را با آنچه درخواب بدو گفته بودند، مطابق یافت و او را به کاخ خواست و از وى براى معالجه همسرش کمک طلبید. طبیب بعد از معاینات دقیق فهمیدکه علت مرض نه جسمى بلکه روحى است و عشق، او را به این روز انداخته است.
لذا با ملایمت به گفتگو با زن پرداخت و در حال گفتگونبض او را به دست داشت. از او پرسید: اهل کدام شهر هستى و دوستان و خویشاوندانت در آن شهر کیانند؟ زن نام شهر و دوستان وآشنایان خود را برد و طبیب مشاهده کرد که نبض او را تغییرى حاصل نیامد. پزشک نام سایر شهرها را مىبرد و نبض زن را در دستداشت تا اینکه نام سمرقند بر زبان او جارى شد و نبض زن را تندى حاصل آمد. طبیب دانست که محبوب وى در سمرقند است.
به ذکرمحلهها، خیابانها و کوچهها پرداخت و وقتى نام محله و خیابان و کوچه محبوب بر زبان طبیب جارى مىشد، نبض زن، تندى مىگرفت وطبیب مىفهمید. با پى بردن طبیب به نام کوچه، اسامى ساکنان کوچه را به دست آورد و به ذکر یکایک پرداخت. همین که نام یکى از آنانبر زبانش جارى شد، نبض زن تندى گرفت. طبیب از صاحب نام پىجویى کرد و فهمید جوانى است زرگر. طبیب سلطان را راضى کرد وجوان را تطمیع کردند و پیش دختر آوردند و چند ماهى در صحبت با هم به سر بردند.
پس از آنکه دختر سلامت خود را باز یافت، پزشک باخوراندن داروهایى سخت به پسر، سبب لاغر و رنجور شدن او شد. هر روز این رنجورى فزونى گرفت تا از آن جمال و زیبایى چیزى نماند ودختر نیز عشق خود از او بگرفت و علاقه به او از دل خویش بیرون کرد.
و
چون ز رنجورى، جمال او نماند
جان دختر در وبال او نماند
چون که زشت و ناخوش و رخزرد شد
اندک اندک در دل او سرد شد
و بعد از این داستان چنین نتیجه مىگیرد:
عشقهایى کز پى رنگى بود
عشق نبوَد عاقبت ننگى بود